لطف ملک العرش به من سايه برافکند

شاعر : خاقاني

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوندلطف ملک العرش به من سايه برافکند
جان گفت له الفضل که وارستم ازين بنددل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
شيرين مثلي بشنو و با عقل بپيوندچون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
سر شانه همي کرد و يکي موي بيفگندمردي به لب بحر محيط از حد مغرب
باد آمد و باران زد و جايش بپراکندبرخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
برداشت همان موي و بخنديد بر آن چندمرد از پي سي سال گذر کرد بر آنجاي
اين است و چنين به مثل مرد خردمندحال تن خاقاني و انديشه‌ي ابخاز
مسکين تن نالانش به مويي شده مانندابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
گر خصم بر اين نادره مي‌خندد گو خندآخر به کف آمد تن نالانش دگربار
کان ني که بن ناخن من داشت جهان کنداکنون من و اين ني که سر ناخن حور است
اين گنبد فيروزه به ياقوت و زر آکنداينک دهنم بر صفت گنبده‌ي گل
آن دل که همي بود به خرسند خرسندخرسند نگردد به همه ملک ري اکنون
جيحون شده آب کر و تفليس سمرقندخاقاني و خاقاتن و کنار کر و تفليس